چند هفته است شبها تقریبا هر شب خواب بابا رو میبینم حرف و اتفاق خاصی نیست، فقط اتفاق های عادی و حرف های معمولی می زنیم. چند شب پیش داشتیم غذا می خوردیم، پلو و مرغ.
امروز خیلی گرسنه بود، رو میزم کشمش بود، مشت مشت کشمش خوردم ، یهو یاد بابا افتادم، یاد غذا خوردن بابا،آخرین غذایی که بابا خورده بود، عدس پلو با کشمش بود. فکر کنم فقط من و میثم این رو می دونستیم. یک بار یکی از دانشجوهام گفت، داشت برای بقیه تعریف می کرد که اتفاقا همون روز شنبه، بابا رو دیده بوده سر ناهار، روز عدس پلو با کشمش حرم.البته نمی دونم راست میگفت یا نه! چند روز پیش یکی اومده بود می گفت، استاد پدرتون همکار ما بوده؟ پرسیدم مگه شغلتون چیه؟ گفت: مدافع!!!!! براش توضیح دادم بابای من مدافع نبوده...این دانشجوها برای نمره هر حرفی می زنن.
یک سال دیگر هم گذشت و .......برچسب : نویسنده : sharabetalkh1 بازدید : 76