زندگی در عصر کرونا_3

ساخت وبلاگ

صبح‌ها که بیدار می‌شوم، بعد از دستشویی و مسواک و .... مثل یک آیین چراغی که شب‌ها روشن می‌گذاریم را خاموش می‌کنم،میرم پنجره را باز می‌کنم و توری پنجره را کنار می‌زنم و درخت‌ها و لانه‌های کلاغ‌ها را چک می‌کنم، هنوز آفتاب خودش را در خیابان پهن نکرده است و یک نسیم خوبی می‌آید. چند دقیقه خیابان را نگاه می‌کنم و بر هوس هر روزه‌ام فائق می‌آیم که صندلی و کتابم را ببرم بگذارم وسط خیابان و با خیال راحت کتاب بخوانم، چند روز پیش به میثم گفتم، اگر زنی را دیدی که وسط خیابان کنار آن لوزی سرعت گیر صندلی‌اش را گذاشته و کتاب می‌خواند، دیوانه نیست و نیازی به دیوانه خانه ندارد، منم. او هم گفت، آن زن برود روی پشت بام و کتابش را بخواند. 

پشت بام خوبی داریم و طبقه‌ی آخر هستیم، همان روزهای اولی که آمده بودیم این خانه، برنامه‌مان این بود که میز و صندلی برای پشت بام بخریم و عصرها برویم آن جا، اما این همسایه‌مان آن قدر بی شعور بازی درآوردند و چقلی‌مان را به صاحب خانه کردند که خودمان هم از صرافتش افتادیم.الان یکی از گزینه‌های خانه‌ی بعدی داشتن بالکن است. عصرها برویم در بالکن و چایی بخوریم. خانه‌ی زی بالکن دارد یک روز عصر که هنوز کرونا وجود خارجی نداشت، نشستیم و تخمه و چایی خوردیم، خیلی خوش گذشت. همسایه‌مان دیروز با هم سر موتورخانه دعوای‌شان شده بود و داد و بیدادشان کل ساختمان را برداشته بود من فقط نگران بودم که با سر و صدای‌شان، میثم بیدار نشود. 

از گروه فامیل‌مان بگویم، مامان عضو نیست و نمی‌خواهد هم عضو باشد اما از من بیشتر از اطلاعاتی که در گروه رد و بدل می‌شود و پشت صحنه‌ی اتفاقات خبر دارد. منبع خبرش کیست؟ مامانش و جالب این است که مامانش هم عضو گروه نیست. وظیفه‌ی من چیست؟ هر عکسی که در گروه می‌گذارند را برایش بفرستم، بالاخره فهمید که زن عمویش فوت کرده، من هم راستش را گفتم که می‌دانستم، یک چیزی هم بدهکارش شدم که چرا به او نگفته‌ام تا مراسم را برود؟ (اصلا مراسمی در کار نبوده است،منظورش لابد خاکسپاری بوده) بالاخره زنگ زد و تسلیت گفت و از گناه من درگذشت.

یک سال دیگر هم گذشت و .......
ما را در سایت یک سال دیگر هم گذشت و .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sharabetalkh1 بازدید : 80 تاريخ : شنبه 23 فروردين 1399 ساعت: 8:36