روزنامه را پهن میکنم روی میز، که ناهار بخورم! روزنامه نقش سفره را دارد... روی میز کیف پولم است، کیف پولم قشنگ است فیروزهای است و بزرگ وجادار! موبایل و فلش هم تویش جا میشود ... کیف پول رهاورد سفر به کیش است... این بار کیش را به چشم خریدار نگاه کردم، فرض کردم که اگر بخواهیم آن جا زندگی کنیم چه اتفاقاتی میافتد... کیش برای تفریح جای بسیار مناسبی است، اما برای زندگی نمیدانم! رفتیم و قایقی گرفتیم و دور جزیره را گشتیم روی آب... لذتش وصف ناپذیر بود.... باد شال مرا با خود برد... به همسر گفتم فروغ دستانش را در باغچه کاشت و مطمئن بود که سبز میشود من شالم را که رهاورد چین بود باد برد و به دریا سپرد.... ناخدا لطف کرد و لنگش را به من داد تا سرم کنم از دریا به هتل برسیم،ناخدا، ناخدا خورشید! همونی که یه دست نداره، نبود، حتی اون ناخدا خورشیدی که یک دست داره هم نبود! اما ناخدا بود و گاهی قاچاق هم میکرد... تخصصش رساندن آدمها به دوبی بود و در ماهیگیری بسیار توانا...
روی میز کاور لپ تاپ هم هست، همان لپ تاپی که اموال شرکت است و فعلا در زمرهی وسائل من است... جامدادی بنفش بزرگی هم هست که تویش پر از خودکار است... همسر برایم دوازده تا خودکار یک شکل و یک مارک خریده است، من عادت بامزهای دارم هر جا که باشم و بخواهم میز را جمع کنم، همه ی خودکارها را میریزم درون جامدادی ام و بارها همسر وسظ کار یا جلسه ای بی خودکار مانده و خودکارش بعدا در جامدادی من کشف شده....
همین طور که ناهار میخورم نت گردی هم میکنم... تلفن هم میزنم و اس ام اس هم میخوانم و حساب و کتاب هم میکنم.... روزنامه را که جمع میکنم عکس روی صفحه اول را میبینم....روزنامه ایران دیلی دیروز است... عکس را دیروز هم دیدم! عکس کودکی غرق خون است.... این روزها چه قدر از این تصاویر میبینم و میبینم!روزنامه را تا میکنم و به سرعت در نایلون میچپانم و با چهار دلفین دستبندم بازی میکنم.